۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

و زمستان سراسر بهار بود. شعرهای بهاری اسماعیل وفا یغمائی. شماره 31

زمستان سراسر درسربند سپید خویش پنهانست
به بهاراما دل نبسته ام

درتاختگاه دزدان وقاتلان
-براین زادبوم-
بهارپنجه هایی فلزین دارد،
در شوارع ناپیدایش آدمیان
-بدانسان که درزمستان- دریده می شوند
وجهل با غبارهایش برجنایت پرده می افکند.


به فصول مجرد میاندیش
هرگز به فصول مجرد میاندیش
دیرگاهی ست جهان
-تخمیرشده درآدمیان-
هویتی انسان یافته است،
بهار و زمستانش
خزان وتابستانش
برف ها
ستاره ها وباران ها
خورشید وگل
وآن پرنده که برشاخسار درخت
دراعماق جان من می خواند،
نگاه کن
فصول را با انبوه آینه ها.


با من بیا!
دشت
     سرشار
            آبشار،
                  و لاله وخورشیدست
دهان خاک اما دمادم اجساد نیم گرم را می جود
وبدانگونه که درنگاه اسبان کوررنگ
برجهان خاکسترمی بارد
بهاردرچشمان سوگواران زمستان هاست.


با من بیا
دردشت دوردست
در زیردندان های عظیم ویخ بسته ی زمستان
دوعاشق جرقه ی بوسه ای را برافروختند
وشادی آنچنان گرم برقص آمد
که زمستان سراسر
                    بهار بود.


با من بیا
تا آن کرانه که آدمی بهارمی شود
اگر چه زمستان سراسر درسربند سپید خویش پنهانست.

کتاب مزمورهای زمینی قطعه 48


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر